چهارستون بدنش چون بید میلرزد...به خیالش که گریخته...شاید امن ترین جا برای فرار از تاریکی در پشت خورشید باشد...ستاره ی امیدی که آن قدر نور به اینطرف و آن طرف پرتاب میکند که از روشنایی زیادش هیچ چیز را نمیبینی...به قیمت چشمایش در پشت خورشید پناه میگیرد...چشم هایش میسوزد و اشک بی اختیار روی گونه اش میچکد،تا نیمه ی صورتش پایین میدود و همانجا میخشکد و نمک میشود...رفتن همان است و ماندن همان...به سوی روشنایی میرود و تا ابد در تاریکی میماند...آدم کور که مسیر نمیداند...تنها هوس بود و بس...او اسیر حد و نهایت بود که حتی در مملکت نور هم چیزی نمیدید...بصیرتش به ته دیگ خورده بود...