چهارده چشم شوکه شده ای که با هر پلک زدن تجربه قورت میدادند، بر و بر زل زده بود به پای سیاه و زرد کرده اش.انگشت های شصت،دوم و چهارمش را بریده بودند...سفیدی و سختی استخوان در جایی که روزی شصتش در آنجا روییده بود، از مابین گوشتی که مثل دل و روده ی صدف لزج و لَته شده بود تو ذوق میزد،زخم های قبلی بعد از کلی مدت هنوز ترمیم نشده بود و نمیشد فقط سفید میکرد و شل میشد.انگشت که به پای باد کرده میفشردی ازش چرک زرد میریخت،دائما دعای خیرمان میکرد.کل بدنش بوی مردگی میداد...بوی جنازه...زنده زنده میگندید...
زخم را که بستند،امده بود جلوی ایستگاه پرستاری،با ویلچر...داد و بیداد میکرد،سیگار میخواست،پرستار داد زد که نمیشود!آقای قربانی!موقعیتت حساس است!پیرمرد با مردمک های لرزان و صدایی بلند اما شکسته فریاد میزد هیچ کس نمیتونه جلوی سیگار کشیدن منو بگیره!...شکسته بود،داغان بود..جلو اش را هم گرفتند...رفت...رفت ته راهرو،ویلچر را کرده بود رو به دیوار که صورتش را احدی نبیند،زل زده بود به سطل اشغال عفونی روبه رو اش...
فردا از ساق میبریدندش،میگذاشتند توی سینی،میدادند دست یکی از خودشان که ببرد بریزد توی سطل آشغال...