بوسه های سرد و وحشی نگاه

چشمانش بسته و عضلات پیشانی اش هنوز منقبض است،اخم  غلیظی دارد.سرش روی گردنش افتاده و رنگ پریدگی اش توی ذوق میزند،پوستش چند درجه کدر شده و بدنش سرد است.قفل انگشتان کشیده اش در میان انگشتان باریک استخوانم شل شده .همچنان که او در خوابی پریشان و من خیره به اویم تاریکی در کنارمان بال گسترانیده است ...فکر میکنم و باز هم فکر میکنم،هیچ وقت وقت گذرانی هایمان معمولی و کمک کننده نبوده است.شکست پشت شکست...
صرع دارد!نمی‌دانستم...چرا من این را تابحال نمی دانستم؟یک نفر می‌گفت تشنج میکند...من غشی بودم،وقتی حمله ی صرع به من دست میداد غش میکردم...بیماری او بدتر است،با این وضع بدتر هم میشود...
معلوم نیست پایان این شباهت های عجیب و غریب به کجا خواهد رفت و به چه خواهد رسید ...
نفسم سطحی ، تند و دردناک است،حس میکنم ریه هایم به دوتکه سنگ تبدیل شده است.از زیادی سیگار است...قریب سه بسته ،انهم برای کسی که سیگاری نیست.زیاده روی کرده ام...
نمیدانم در این دنیا چه کار میکنم.او هم نمی‌داند.ما گمشده ایم.اینجا برای ما نیست..هیچ وجبش...مفت نمی‌ارزد .
چرا هنوز اینجا ایم؟من از تنها مردن نمیترسم،اما از تنها کشته شدن چرا...
از او متنفرم،واقعا از او متنفرم.اما عاشقش هستم،غیر اورا نمی توانم متصور شوم،نه...میدانم که اوهم همین حس را دارد.من حرکت به حرکت مهره های افکارش را از روی تخته ی شطرنجی ذهنش میخوانم،همچنان که او من را...
آدم های سردی به نظر میرسیم،نمیدانم این شباهت تا کجا میخواهد ما را دنبال کند...عاشقان مصروع گوشه نشین..مسخره هایی هستیم که نمی‌شود متصور شد...
دستی که از هم میگیریم هیچ وقت عصا نمیشود،تنها صدای لرزان دومی میشود که همرنگ وهمراه بانگ پر لرزش و ضعیف اولی زوزه میکشد...
در خود مچاله شده است،با بدنش بیگانه است.مستی نمیگیرتش،در هرحال عذاب میکشد،همه چیز دلش را به هم میزند...تحمل ناپذیر است،حتی اشکی از من در نمی آورد.
بوسه های سرد و وحشی نگاهش را با بوسه های آتشین و تلخ از الکل و سیگار لب هایش خاموش میکند.غلبه ای بر روح شیطانی ام  ندارم ،از سر شیطنت لب پایینش را گاز میگیرم .لبخند میزند ،لبخندی که تبدیل به خنده میشود ،از خنده می‌لرزد .خنده ام میگیرد قهقهه های بلندمان دود ها را بهم میزند...
میانه ی سکون مطلق زبان  در تاریکی چشم ها و مرگ نت های پارتیتای کیبرد باخ سیگار  م پنبه سوز میشود چون دود پک قبل را بیرون نمیدهم ذره ذره تمامش را  می مکم.صدایش رو آوای پیانوی گولد خط می اندازد:«میخوام گریه کنم!»پوزخند صدا داری میزنم.از حرفش دلم میگیرد دوباره حس میکنم قلبی در سینه ندارم. سرم را پایین انداخته ام ،بغضی که مدتهاست در گلویم است رشد میکند اما نه ترکیدنی است و نه شکستنی تنها دود سیگار است که گلویم را میزند و بغضی که هوای اطراف را به سرعت می خورد تا کوچک تر شود.به سرفه افتاده ام ...درد بلعیدن دود و پنجه های بغض گردنم را فلج  کرده است.در اولین عقب نشینی درد سر میچرخانم و  نگاهش میکنم مدتی است که در سکوت تماشاچی ام است،سنگینی نگاهش و پوزخندش را حس میکردم.
چشمان عسلی اش را نمی‌بینم ،تاریک ترین بخش هیبتش همان دو گودی سیاه بالای گونه اند.سرش را که برای روشن کردن سیگارش با سیگار نیمه خاکستر بین انگشتانم جلو می آورد در نور پروژکتور جوانه ی خون گوشه ی لبش و رد ناخن پشت دستش میگوید که او هم شکست خورده ،بغضی را نشکسته و چشمی نشسته است.هردو هنوز با همان چشم ها میبینیم....

  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan