بسه

تهوع دارم ...دوباره دارم بوی خون رو حس میکنم ...آخرین باری که اینجوری شده بودم واسه خیلی وقت پیش بود ....حس میکنم دارن رگ هامو از دستام میکشن بیرون...رگ هام درد می‌کنه...هیچی نمی‌فهمم...حالم بده...تهوع دارم...دستم کرخته ....پاهام حس ندارد یه وقتایی ،وجودم داره از هم می‌پاشه...دیگه خسته شدم...الان شش هفت ساله دارم همه ش به خودکشی فکر میکنم دیگه خسته شدم ...ولی هیچ وقت به اندازه ی الان مرگ برام زجر آور نبوده ...از همه خجالت میکشم...از خجالت میخوام بمیرم ...دارم دیوونه میشم ...دارم تو کابوس هام زندگی میکنم ...تهوع دارم...

  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰

همچون خری در میدان مین

کلا یه وقتایی فرقی نداره چیکار میکنم هرکاری بکنم اشتباهه ...هر ری اکتی انجام بدم غلطه...نمیدونم چی درسته ...انگار اصلا راه درست وجود نداره...هر عملی انجام بدم نتیجه خوبی نداره...واقعا نمیدونم چیکارش کنم...هیچ وقت نمیدونم چیکار کنم...هیچ وقت هم تصمیم درستی نگرفتم...اصلا نمیدونم درست و غلط چیه...

  • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰

رفت

آره چیزی که رفته دیگه بر نمی‌گرده...همه رو ناامید کردم از خودم...یه زمانی بود که حس میکردم دیده نمیشم...نامرئی ی ام...مهم نیستم ...الان میفهمم خیلی پوینت ها داشتم که الان دیگه همونا رو هم ندارم...تازه فهمیدم چقدر نفرت آورم ...اون نفرت و یأسی که قبلا درونم داشتم با الان اصلا قابل مقایسه نیست...تازه چشمام باز شده انگار از خواب بیدار شدم دیدم نابود شدم..انگار مرده بودم...چجوری باید بگم که معذرت میخوام...نمیدونم اصلا جبران شدنی هست یانه......تازه میتونم به عنوان خودم تصمیم بگیرم،نه اینکه فقط نظاره کنم...ولی تو بدترین زمان ممکن...دیر خودم رو پیدا کردم...این رقت آور تره ...هر انتخابی بکنم و هرکاری بکنم اشتباهه ...بدجوری خراب کردم ...شاید واسه همیشه همه چیو خراب کرده باشم...نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم..چطوری جبران کنم...نمیدونم تواناییشو دارم یا نه...ضربه بدی به کسایی که دوست داشتم زدم...مخصوصا به کسی که بیشتر از همه برام مهم بوده...الآنم دارم با این حال بدم اذیتش میکنم...اما نمیدونم تظاهر خوبم خجالت آور تره یا اینکه نشون بدم نیستم..حس میکنم کل وجودم از درون عین آهن زنگ خورده داره از هم می‌پاشه...حداقلش یه چیزایی الان احساس میکنم...نمیدونم چرا نمیتونم مثل آدم رفتار کنم..همیشه ،هر انتخابم هر نتیجه گیریم  هر کاری که میکنم اشتباهه...آزاردهنده ست...از نگاهش خجالت میکشم ...از شنیدن صدای پشت تلفن از خجالت میمیرم ...نمیدونم چطوری تونستم اینقدر حال بهم زن باشم ..دارم از خودم بالا میارم..بقیه چرا از حضور من بالا نمیارن...هیچ نکته خوبی ندارم...مرگم هم به اندازه ی زنده بودنم تهوع اوره ...بدترین موضوعش همینه...میخوام برم جایی که زیر نگاه هیچ کس از خجالت له نشم...ولی حتی رفتنم هم خجالت اوره ..دوست دارم تک تک افرادی که میبینم با بی رحمی هرچی بیشتر سرزنشم کنن...دوست دارم به بدترین نحو ممکن تخریبم کنن...سزاوارشم...بهترم می‌کنه...لیاقتمه...دلم میخواد یکی شکنجه م بده ،حتی عصبانی نیستم..فکر نمیکنم دیگه اعتماد به نفس عصبانی شدن از کسیو داشته باشم...حس نابودشدگی و نابودگری رو باهم دارم...من حال همه رو بهم میزنم...

  • چهارشنبه ۱۲ خرداد ۰۰
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan