خنیاگر کور

در احاطه ی دود قلیان های محیط ،جثه ی کوچک اما مقتدرش در یک چارسوی یکی از تخت های بزم قهوه خانه چهارزانو و تسلیم وار بر جای میخکوب شده بود.موهای چرب ،بلند و بهم چسبیده اش روی شانه ها و صورتش شره کرده بود...هنوز خیلی جوان است حتی با تمام فرو ریختگی ها و روی هم ماندگی های پوست صورتش ...شماره ی سال و روز و ماه از کفش رفته ،حتی گذر فصل و ماه را هم تشخیص نمی‌دهد...یک سال گذشته ؟دوسال؟چرا؟...با لرزش وتر های سازش سر و پا ها از لرزش می ایستد و خیره میشود . همه خیره میشوند به آن مضراب کوچک جای گرفته روی انگشتان خراشیده اش.صورت ها صامت میشود در صوت غم هایش...چون رگ میهن پرستی اش باد کرده بود؟یا چون نمی‌خواست در شهر خودش غریب شود؟حالا با دنیا غریبه بود ...پرده ها را نمی‌دید و می‌نواخت ...چند وقت بود؟معنی زمان را گم کرده بود.گذر فصل ها را حس نمی کرد.فرو رفتگی های سیاه بالای گونه اش،چشم های به سیخ کشیده شده اش.بوی تند گوشت و چربی سوخته و جز جز آهن داغ...آواز های ضجه وار...همان ها بود؟دیروز بود؟اصلا مهم بود؟فقط می‌شنید...با تمام وجودش می‌نواخت...دنیا را ،سکوت را،حرف ها را  ...جام را خالی نمی کرد ،سرش را بالا نمی‌گرفت ،تمسخر نداشت...انگار که اصلا از این جهان نبود،که بود؟تار بود؟شب به شب می آمد قهوه خانه و تا صبح دل ساز را می‌لرزاند،شب ها می آمد...در تاریکی..وقتی که همه چیز در دیده ی همه تار میشد،شب های تار با دو چشم تار سه تارش را در پنجه میفشرد و پای بزم عاشقان خنیاگری میکرد...

  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
سجاد .م

شب های تار

با دو چشم تار

سه تارش را در پنجه می فشرد و پای بزم عاشقان خنیاگری میکرد.

 

 

زیبا

 

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan