تسلیم

نمیدانم از کجا شروع شد.اصلا اگر بتوان گفت شروع شده باشد.انگار یکهو و بی صدا تمام شد،دود برخاست و دیدم که جانم میرود...تنهایی،تنهایی،تنهایی...زنده بودن بدون افتخار...بدون اعتبار...کرم هایی که مغزش را خوردند.انگیزه...اَ ن گ ی ز ه...اسم از مصدر انگیختن،به معنای به حرکت در آوردنده...یک اتاق آبی رنگ و چشمان پف کرده ی دوخته شده به آن...آسمان و ریسمان بافتن شاید باشد اما به یک کفش هم بدبینم...نمی نویسم،نمینویسم،نمینویسم...فرار میکند،فرار میکند.فرار میکند...هو می شوم...اخراجش میکنم...حوصله ام سر میرود،امروز پرونده ها رو انداختم و ترقی صدا داد...خالی بودند...یک واقعیت است،عرضه نداری...یک پذیرش...تمام تسلیم...

  • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲
hamid

عزیزم کص نگو برو بگیر بخواب

کص گفته را تدبیر نیست
+خوابم نمی‌برد:/
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan