میدانید،واقعیتش را بخواهید دلداری و امید دادن به بیشتر مردم کار ساده ای است...اگر حوصله اش را داشته باشی البته.کلی احساسات به خرج بده،شنونده ی خوبی باش،چیزی در تایید بگو که ماتحت طرف را خنک کندو فکر کند حق به جانبش است و بعد هم امید بده و ارامش...تهوع انگیز است ،حالم را بهم میزند هر وقت اینگونه با من رفتار میشود آنقدر دلم بهم میخورد که میخواهم بمیرم،از آن شخص متنفر میشوم،دیگر آن حس قبل را نمیتوانم به او داشته باشم،تنزل میکند...امید دادن هم به اغلب مردم ساده است...مغز اکثر مردم از دیوار هایی بالا نمیرود...از دیوار خدا،خانواده ،اهداف،اینده،تلاش و ثمره ی تلاش،...همه امید به زندگی است...چراغی در درون مردم که فقط باید به پایش نفت بریزی تا حالشان به شود...حال بهم زنند کسانی که برای شکست های زندگی شان یا مثلا فلان رفتار توهین آمیزی که باهاشون شده مایوس و غمگین میشوند،نکته ی افسرده کننده داستان را نمیبینند که اصلا چرا این ها هست؟ و اگر نبود وضعشان بهتر بود؟ ...اما نمیدانم چگونه باید به کسی که نه خدا میشناسد نه به روح اعتقادی دارد و نه به زندگی و اهدافش وابستگی دارد رفتار کرد...هیچ آرامشی برایش نیست..هیچ هیچ و هیچ،حتی نیستی هم نوعی از هستی است..هرگز نمیتوان چیزی نبود چون نبودن هم نوعی بودن است...نمیتوانم تمرکز کنم،نمیتوانم نمی توانم نمی توانم...چرا کنترل چند تا واکنش شیمیایی اینقدر سخت است؟مگر غیر از سلسله ی واکنش ها اییم؟واکنشی در مغزم اتفاق افتاده و من دارم این پست را مینویسم ولی نمیتوانم هدایتش کنم،اصلا چرا باید هدایتش کنم؟امشب یک ویدئو دیدم...طرف خیلی موجود افسرده ای است...البته از آن های خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است ...گفت که دوران افسردگی اش تمام شده،درمان شده..و در همین حین با لبخندی تهی ادامه میداد که :«من درمان شدم حالا میتوانم با این رفیقم ،صبر کن با این نفر قهر کرده ام.فلانی هم که اصلا ولش کن با دوست دخترم هم بهم زده ام ،من هیچ دوستی ندارم...برای چه زندگی میکنیم؟(سوالی که در ابتدا افسرده اش کرده بود)شاید روزی عشق را پیدا کنیم؟»در این جا یک ماکت اسکلت را که کنار دستش بود در آغوش گرفت و با لحن به شدت تهی از حس و لبخندی که اشکت را در میآورد گفت:«خوب به نظر میرسه!»اره...خوب به نظر میرسه ...شاید تنها امید برای کسی هیچ امیدی ندارد همین عشق باشد و بس...میگویند عشق و خدا دو روی یک سکه آمد(تولستوی بود فکر کنم آنی که همچین تزی میداد)در نتیجه اگر خدایی نباشد عشقی هم نیست...اکسی توسین اضافی...کسی نیست یک سرنگ اکسی توسین به من بدهد؟حتما باید با شکلات اوردوز کنم؟و بعد چاق میشوم و این جامعه بدتر از قبل و موهن تر از قبل برایم میشود...واقعا چرا باید با یک خوک چاق و تنبل درست رفتار شود؟مردمی در میان خود اسیر...شاید هم خدایی باشد و عشقی در این صورت یک چیز را میدانم که به شدت نفرت انگیز است و او را دوست نخواهم داشت...من نباید وجود میداشتم،هیچ حس شادمانی ای از زنده بودنم ندارم...الخ...همین امشب باید خودکشی کنم...مسخره ست که تا بحال زنده مانده ام...ارزش زنده بودن ندارم،یا زنده بودن ارزش ندارد؟...دارم بالا می آورم...در هر صورت زندگی به این معنی ای که ما میشناسیم تمام میشود،فرق زیادی نمیکند که برتری با کدوم است...چرا زنده ام هنوز؟سوال خوبی است...لیاقت زنده بودن که ندارم،از تلاش هم که عاجزم و هیچ علاقه ای هم ندارم...چرا زنده ام؟چون کسی را میشناسم که گفت از زنده بودنش خوشحال است...و اگر من حالا بمیرم او کاملا بگا خواهد رفت...هنوز زمانش نرسیده ...هنوز و هنوز...چندسال است از شر این موقعیت رها نمیشم...نمیتوانم اینقدر خودخواه باشم که کسی را که نمیخواهد نابود شود نابود کنم...بله این مسئولیت است و مسئولیت از عشق ناشی میشود...دوستش دارم...ولی واضح است که کافی نیست و نخواهد بود...هیچ وقت هیچ چیز کافی نیست...وحشتناک ترین بخشش این است که کمدی این دنیا با حضور اجتماعی افراد خنده دار تر است...مضحک...مردمی که واقعا به هم اهمیتی نمیدهند...بنده های ثانیه،هیچ چیز ماندگار نیست....ماندگار نبودن هم مزایای خودش را دارد،فکر کنین اینقدر همه فراموشکار و دمدمی نبودند،خسته کننده بود...در هیچ صورتی نمیتوانم ایده آلی را در جهان تصور کنم از وضع رئال هم نمیتوانم راضی باشم هیچ شوقی ندارم،تمامش خنده آور است...