نمیدانم از کجا شروع شد.اصلا اگر بتوان گفت شروع شده باشد.انگار یکهو و بی صدا تمام شد،دود برخاست و دیدم که جانم میرود...تنهایی،تنهایی،تنهایی...زنده بودن بدون افتخار...بدون اعتبار...کرم هایی که مغزش را خوردند.انگیزه...اَ ن گ ی ز ه...اسم از مصدر انگیختن،به معنای به حرکت در آوردنده...یک اتاق آبی رنگ و چشمان پف کرده ی دوخته شده به آن...آسمان و ریسمان بافتن شاید باشد اما به یک کفش هم بدبینم...نمی نویسم،نمینویسم،نمینویسم...فرار میکند،فرار میکند.فرار میکند...هو می شوم...اخراجش میکنم...حوصله ام سر میرود،امروز پرونده ها رو انداختم و ترقی صدا داد...خالی بودند...یک واقعیت است،عرضه نداری...یک پذیرش...تمام تسلیم...