عملیات کربلای۴،ساعت ۲۳:۴۵شب ۴دی ماه ۱۳۶۵

یک ربع ساعت مانده به نیمه شب،عملیات بالاخره متوقف میشود...پس از ۲۶ساعت رگبار...

عملیات کربلای چهار...

خون در چشم آدم میگردد با خواندن ادعا ها...

آن شبی که کربلای ۴لو رفت...صیاد شیرازی سیلی خورد...هیچ عراقی ای غافلگیر نشد...رضایی از موضع خودش کوتاه نیامد...محمد الرسول الله از زبان نیوفتاد...هاشمی حرف طاهری را نپذیرفت...

قریب هزار نفر شهید و چهار هزار نفر مفقودالاثر که هم ردیف شهدا حساب می شوند(آمار رسمی،۶۰۰۰ نفر شهید در آمار غیر رسمی) و یازده هزار نفر زخمی...خونبارترین و مفتضحانه ترین عملیات ...با خون هزار هزار سرباز قربانی...هزار هزار ایرانی ...

عملیاتی با مخالفت ارتش و اصرار سپاه پاسداران،در منطقه ای پیچیده و پر مخاطره با ضعف های اساسی طراحی انجام شد.عملیاتی که بر پایه ی غافلگیری دشمن و ایجاد مقدمات برای فتح بصره استوار شده بود...میگویند عراقی ها حتی ساعت شروع حمله را هم می‌دانستند...

سربازان ایرانی گروه به گروه به خون می افتادند،بدون فضایی برای تکان خوردن....نیروهای ایرانی در یک منطقه جمع شدند...زیر رگبار توپخانه ی عراق.

غواصانی که در اروند و آبگیر هایی که در آن ها مین و سیم خاردار پرورش داده بودند،بدون کپسول اکسیژن تنها بیست سی سانتی متر زیر آب حمله را شروع کردند...

از پانصد نفرشان دویست نفر هم برنگشت...بر اسیر هایشان حتی گلوله ای حرام نکردند...دست بسته،زنده بگور کردند...

 

 

*عکس اول پست:

 ﭘﯿﮑﺮ ﻏﻮﺍﺹ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺭﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ: شهید ﻣﻨﺼﻮﺭ ﻣﻬﺪﻭﯼ ﻧﯿﺎﮐﯽ ﻣﺘﻮﻟﺪ آمل ۱۳۴۶(سن شهادت،۱۹سال)

 

 

  • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

بوسه های سرد و وحشی نگاه

چشمانش بسته و عضلات پیشانی اش هنوز منقبض است،اخم  غلیظی دارد.سرش روی گردنش افتاده و رنگ پریدگی اش توی ذوق میزند،پوستش چند درجه کدر شده و بدنش سرد است.قفل انگشتان کشیده اش در میان انگشتان باریک استخوانم شل شده .همچنان که او در خوابی پریشان و من خیره به اویم تاریکی در کنارمان بال گسترانیده است ...فکر میکنم و باز هم فکر میکنم،هیچ وقت وقت گذرانی هایمان معمولی و کمک کننده نبوده است.شکست پشت شکست...
صرع دارد!نمی‌دانستم...چرا من این را تابحال نمی دانستم؟یک نفر می‌گفت تشنج میکند...من غشی بودم،وقتی حمله ی صرع به من دست میداد غش میکردم...بیماری او بدتر است،با این وضع بدتر هم میشود...
معلوم نیست پایان این شباهت های عجیب و غریب به کجا خواهد رفت و به چه خواهد رسید ...
نفسم سطحی ، تند و دردناک است،حس میکنم ریه هایم به دوتکه سنگ تبدیل شده است.از زیادی سیگار است...قریب سه بسته ،انهم برای کسی که سیگاری نیست.زیاده روی کرده ام...
نمیدانم در این دنیا چه کار میکنم.او هم نمی‌داند.ما گمشده ایم.اینجا برای ما نیست..هیچ وجبش...مفت نمی‌ارزد .
چرا هنوز اینجا ایم؟من از تنها مردن نمیترسم،اما از تنها کشته شدن چرا...
از او متنفرم،واقعا از او متنفرم.اما عاشقش هستم،غیر اورا نمی توانم متصور شوم،نه...میدانم که اوهم همین حس را دارد.من حرکت به حرکت مهره های افکارش را از روی تخته ی شطرنجی ذهنش میخوانم،همچنان که او من را...
آدم های سردی به نظر میرسیم،نمیدانم این شباهت تا کجا میخواهد ما را دنبال کند...عاشقان مصروع گوشه نشین..مسخره هایی هستیم که نمی‌شود متصور شد...
دستی که از هم میگیریم هیچ وقت عصا نمیشود،تنها صدای لرزان دومی میشود که همرنگ وهمراه بانگ پر لرزش و ضعیف اولی زوزه میکشد...
در خود مچاله شده است،با بدنش بیگانه است.مستی نمیگیرتش،در هرحال عذاب میکشد،همه چیز دلش را به هم میزند...تحمل ناپذیر است،حتی اشکی از من در نمی آورد.
بوسه های سرد و وحشی نگاهش را با بوسه های آتشین و تلخ از الکل و سیگار لب هایش خاموش میکند.غلبه ای بر روح شیطانی ام  ندارم ،از سر شیطنت لب پایینش را گاز میگیرم .لبخند میزند ،لبخندی که تبدیل به خنده میشود ،از خنده می‌لرزد .خنده ام میگیرد قهقهه های بلندمان دود ها را بهم میزند...
میانه ی سکون مطلق زبان  در تاریکی چشم ها و مرگ نت های پارتیتای کیبرد باخ سیگار  م پنبه سوز میشود چون دود پک قبل را بیرون نمیدهم ذره ذره تمامش را  می مکم.صدایش رو آوای پیانوی گولد خط می اندازد:«میخوام گریه کنم!»پوزخند صدا داری میزنم.از حرفش دلم میگیرد دوباره حس میکنم قلبی در سینه ندارم. سرم را پایین انداخته ام ،بغضی که مدتهاست در گلویم است رشد میکند اما نه ترکیدنی است و نه شکستنی تنها دود سیگار است که گلویم را میزند و بغضی که هوای اطراف را به سرعت می خورد تا کوچک تر شود.به سرفه افتاده ام ...درد بلعیدن دود و پنجه های بغض گردنم را فلج  کرده است.در اولین عقب نشینی درد سر میچرخانم و  نگاهش میکنم مدتی است که در سکوت تماشاچی ام است،سنگینی نگاهش و پوزخندش را حس میکردم.
چشمان عسلی اش را نمی‌بینم ،تاریک ترین بخش هیبتش همان دو گودی سیاه بالای گونه اند.سرش را که برای روشن کردن سیگارش با سیگار نیمه خاکستر بین انگشتانم جلو می آورد در نور پروژکتور جوانه ی خون گوشه ی لبش و رد ناخن پشت دستش میگوید که او هم شکست خورده ،بغضی را نشکسته و چشمی نشسته است.هردو هنوز با همان چشم ها میبینیم....

  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

دهان جذامی

گذشت زمان،فراموشی شرم گناه،مثل آسودگی میماند...اما چه آسودگی ای؟وقتی دوباره همین چرخه شروع میشود؟..اسمش را هرچه میخواهید بگذارید بگذارید ،من به آن نیازی ندارم،بیشتر معنویت میخواهم...یا چیزی مثل ان..ایمانی ندارم،برایم از دعا و نماز نگویید...معنویت را در دهان جذامی ها بجویید...«بوسیدن لب های جذامیان آنان را تبدیل به مسیح میکند»•...بمبی بترکانید و در صدای جیغ مادر مرده ها و در هم کوبیده شدن خانه ها صافی قلب و بی ارزشی جهان را بنگیرید،تمامش به بهای یک قطره اشک نیمه خشک و شور نیمه جانی زیر آوار قصابی شده ارزان می اید....

 

 

 

 

•. :جمله ای از کتاب «فقیر اسیزی»(ترجمه شده در ایران با نام سرگشته راه حق)نوشته نیکوس کازانتزاکیس .این جمله از منصوبات به سنت فرانسیس(از بزرگترین قدیسان مسیحی و بنیانگذار فرقه فرانسیسکن ها یکی از دوشاخه ی بزرگ مسیحیت کاتولیک )می‌باشد به این معنی که آموزه های سنت فرانسیس بر سه پایه :فقر کامل،عشق کامل و صلح کامل برقرار است،سنت فرانسیس توجه و عشق به بیماران و طرد شدگان را باعث بهبودی و قداست آنان میداند

  • شنبه ۲۴ آبان ۹۹
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan