Faded

خوشم میاد که اینجا سگ هم پر نمیزنه...

  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

جدا از هم غم انگیزیم؛با هم بیشتر...( بعد از MDE)

میدانید،واقعیتش را بخواهید دلداری و امید دادن به بیشتر مردم کار ساده ای است...اگر حوصله اش را داشته باشی البته.کلی احساسات به خرج بده،شنونده ی خوبی باش،چیزی در تایید بگو که ماتحت طرف را خنک کندو فکر کند حق به جانبش است و بعد هم امید بده و ارامش...تهوع انگیز است ،حالم را بهم میزند هر وقت اینگونه با من رفتار می‌شود آنقدر دلم بهم میخورد که میخواهم بمیرم،از آن شخص متنفر میشوم،دیگر آن حس قبل را نمیتوانم به او داشته باشم،تنزل میکند...امید دادن هم به اغلب مردم ساده است...مغز اکثر مردم از دیوار هایی بالا نمی‌رود...از دیوار خدا،خانواده ،اهداف،اینده،تلاش و ثمره ی تلاش،...همه امید به زندگی است...چراغی در درون مردم که فقط باید به پایش نفت بریزی تا حالشان به شود...حال بهم زنند کسانی که برای شکست های زندگی شان یا مثلا فلان رفتار توهین آمیزی که باهاشون شده مایوس و غمگین میشوند،نکته ی افسرده کننده داستان را نمی‌بینند که اصلا چرا این ها هست؟ و اگر نبود وضعشان بهتر بود؟ ...اما نمیدانم چگونه باید به کسی که نه خدا میشناسد نه به روح اعتقادی دارد و نه به زندگی و اهدافش وابستگی دارد رفتار کرد...هیچ آرامشی برایش نیست..هیچ هیچ و هیچ،حتی نیستی هم نوعی از هستی است..هرگز نمیتوان چیزی نبود چون نبودن هم نوعی بودن است...نمیتوانم تمرکز کنم،نمیتوانم نمی توانم نمی توانم...چرا کنترل چند تا واکنش شیمیایی اینقدر سخت است؟مگر غیر از سلسله ی واکنش ها اییم؟واکنشی در مغزم اتفاق افتاده و من دارم این پست را می‌نویسم ولی نمیتوانم هدایتش کنم،اصلا چرا باید هدایتش کنم؟امشب یک ویدئو دیدم...طرف خیلی موجود افسرده ای است...البته از آن های خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است ...گفت که دوران افسردگی اش تمام شده،درمان شده..و در همین حین با لبخندی تهی ادامه میداد که :«من درمان شدم حالا میتوانم با این رفیقم ،صبر کن با این نفر قهر کرده ام.فلانی هم که اصلا ولش کن با دوست دخترم هم بهم زده ام ،من هیچ دوستی ندارم...برای چه زندگی میکنیم؟(سوالی که در ابتدا افسرده اش کرده بود)شاید روزی عشق را پیدا کنیم؟»در این جا یک ماکت اسکلت را که کنار دستش بود در آغوش گرفت و با لحن به شدت تهی از حس و لبخندی که اشکت را در میآورد گفت:«خوب به نظر میرسه!»اره...خوب به نظر میرسه ...شاید تنها امید برای کسی هیچ امیدی ندارد همین عشق باشد و بس...می‌گویند عشق و خدا دو روی یک سکه آمد(تولستوی بود فکر کنم آنی که همچین تزی میداد)در نتیجه اگر خدایی نباشد عشقی هم نیست...اکسی توسین اضافی...کسی نیست یک سرنگ اکسی توسین به من بدهد؟حتما باید با شکلات اوردوز کنم؟و بعد چاق میشوم و این جامعه بدتر از قبل و موهن تر از قبل برایم میشود...واقعا چرا باید با یک خوک چاق و تنبل درست رفتار شود؟مردمی در میان خود اسیر...شاید هم خدایی باشد و عشقی در این صورت یک چیز را میدانم که به شدت نفرت انگیز است و او را دوست نخواهم داشت...من نباید وجود میداشتم،هیچ حس شادمانی ای از زنده بودنم ندارم...الخ...همین امشب باید خودکشی کنم...مسخره ست که تا بحال زنده مانده ام...ارزش زنده بودن ندارم،یا زنده بودن ارزش ندارد؟...دارم بالا می آورم...در هر صورت زندگی به این معنی ای که ما میشناسیم تمام میشود،فرق زیادی نمیکند که برتری با کدوم است...چرا زنده ام هنوز؟سوال خوبی است...لیاقت زنده بودن که ندارم،از تلاش هم که عاجزم و هیچ علاقه ای هم ندارم...چرا زنده ام؟چون کسی را میشناسم که گفت از زنده بودنش خوشحال است...و اگر من حالا بمیرم او کاملا بگا خواهد رفت...هنوز زمانش نرسیده ...هنوز و هنوز...چندسال است از شر این موقعیت رها نمیشم...نمیتوانم اینقدر خودخواه باشم که کسی را که نمیخواهد نابود شود نابود کنم...بله این مسئولیت است و مسئولیت از عشق ناشی میشود...دوستش دارم...ولی واضح است که کافی نیست و نخواهد بود...هیچ وقت هیچ چیز کافی نیست...وحشتناک ترین بخشش این است که کمدی این دنیا با حضور اجتماعی افراد خنده دار تر است...مضحک...مردمی که واقعا به هم اهمیتی نمی‌دهند...بنده های ثانیه،هیچ چیز ماندگار نیست....ماندگار نبودن هم مزایای خودش را دارد،فکر کنین اینقدر همه فراموشکار و دمدمی نبودند،خسته کننده بود...در هیچ صورتی نمیتوانم ایده آلی را در جهان تصور کنم از وضع رئال هم نمیتوانم راضی باشم هیچ شوقی ندارم،تمامش خنده آور است...

 

نیستی_داریوش

 

  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۰۰

سمفونیِ مرحوم

 

غم انگیز ترین حادثه ی زندگی برلیوز،اهنگسازی که در سی و پنج سالگی پاگانینی به اون لقب «وارث بتهوون»را داد،داستان سمفونی اوست.که به علت فقر از نوشتن آن خودداری کرد.جایی که آدم به ژرفای رنج انسانی بر میخورد.هنگامی که بیماری همسرش برای او هزینه های سنگین مالی پیش آورده بود،یک شب،فکر یک سمفونی از خاطرش گذشت.سراسر قسمت اول را در خاطر داشت:یک الگرو ی دو ضربی،در لامینور،برخاست تا آن را بنویسد در همین حال اندیشید:

«اگر این قطعه را شروع کنم تمام سمفونی را خواهم نوشت:سمفونی پرشکوهی خواهد بود.سه یا چهار ماه را منحصرا صرف آن خواهم کرد.دیگر وقت پاورقی نوشتن ندارم(برلیوز به علت مشکلات مالی همراه با شغلش به عنوان معاون کتابخانه ی کنسرتوار که ۱۵۰۰فرانک حقوق ثابت داشته که به همین اندازه هم برای پاورقی هایش در روزنامه ی débatsمیگرفتع،که خود از این موضوع احساس حقارت و خشم میکند زیرا مجبور بوده در آنها حقیقت را نگوید)از این رو پولی به دستم نخواهد آمد،سپس هنگامی که این کار تمام شد،خود را از وسوسه ی رونویسی آن (۱۰۰۰تا۱۲۰۰فرانک خرج دارد)و اجرایش نمیتوانم رها کنم.کنسرتی خواهم داد که درآمد آن به سختی نصف مخارج را جبران میکند،دار و ندارم را از دست خواهم داد؛پولی که برای زن مریض بیچاره ام لازم است از دست خواهد رفت،و چیزی هم برای مخارج شخصی و هزینه ی شبانه روزی پسرم در کشتی که به زودی سواری میشود نخواهم داشت...این افکار مرا به چندش اورد،قلم را کناری انداختنم و گفتم :«میخوابم،فردا شاید سفهونی از یادم رفته باشد.»شب بعد،الگرو را خوب می‌شنیدم:به نظرم می آمد که نوشته ی آن را میبینم.وجودم را شور گرمی فرا گرفته بود،تم را به آواز میخواندم،خواستم از جا بلند شوم...اما تفکرات شب پیش مرا باز به جای خود نگه داشت.با وسوسه ام به جنگ برخاستم. به این امید چنگ زدم که فردا فراموش خواهم کرد.سرانجام دوباره خوابیدم و فردا،هنگام بیدار شدن ،خاطره ی آهنگ یکسره از ذهنم رفته بود.»

این صفحه آدم را تکان میدهد بر یک خودکشی کمتر باید گریست.نه بتهوون چنین دردی را کشید نه واگنر.اگر واگنر جای برلیوز بود چه میکرد؟بی شک سمفونی را مینوشت ،حق هم داشت.اما برلیوز بیچاره آنقدر توانایی نداشت که وظیفه ی خود را فدای عشقش کند،فقط جرئت میکرد که دریغا،نبوغ خود را فدای وظیفه اش کند.برلیوز همچنان به ادامه ی قسمت بالا میگوید:««جوانی متعصب خواهد گفت:«ای بی حمیت،باید جرئت میداشتی،باید مینوشتی...»اه ،ای جوانی که مرا بی حمیت میدانی ،منظره ای که من در برابر خود می‌دیدم هرگز پیش چشمانت نیامده،وگرنه اینقدر سخت نمیگرفتی...زنم آنجا نیمه مرده افتاده بود و جز نالیدن کاری نمیتوانست بکند،سه زن باید از او پرستاری کنند لازم بود پزشک تقریبا هر روز به دیدن او بیاید،من بر نتیجه ی مصیبت بار این بی پروایی ام در موسیقی مطمئنم بودم،نه،من بی حمیت نبودم،من یقین دارم که یک کار انسانی انجام دادم.و فکر میکنم با اثبات این نکته که هنر اینقدر به من عقل بخشیده است تا شهامت را از بی پروایی تمیز دهم،به هنر احترام گذاشته ام.»

 

منبع:خاطرات هکتور برلیوز_سه آهنگساز:موزار(موتسارت)،برلیوز ،واگنر از رومن رولان ترجمه حمید عنایت

 

🎵 https://youtu.be/5HgqPpjIH5c :Samphony Fantastic_Berlioz

 

  • شنبه ۲ اسفند ۹۹
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan