سفید

کله شو که پس میکشید مستقیم تو روش در اومدم که ببخشید اگه اون قدیسه ای که میخوای نیستم .نسبتی با ملایکه جماعت ندارم یه پتیاره ی پلیدی ام که نمیدونی.شرمنده تصوراتتو از اون پری پاک افسانه ای رویاهات بهم ریختم.حتی هیچی هم نگفت. برمیگشت هم می‌گفت باز کله مو کیری کردی .گفتم برو حسرتتو میخورم ولی خوب چیکارت کنم دیگه اون فرشته ای میخوای نیستم.ببخشید تجربیاتی دارم که نمیتونه اون تخیلات مقدستو ارضا کنه .مدام ناامیدت میکنم مگه نه؟!بابا من همینم عین آونگ هی بین قطب مثبت و منفی میچرخم.ببخشید که ذاتم خرابه کارای پست زیاد کردم .یه دوره مثل این فیلما که کارکترِ به گای سگ می‌ره به گا رفتم و غرق لجن شدم و حالا ذهنت نمیتونه قبول کنه همچین تجربیاتیو .ساری بیب ،شاید هم قایم شهر بهشهر نوشهر یا حالا هرچی.صورتش بیشتر وارفت که که حالا اینم ادبیاتته؟اومدم نیش بزنم به خندم که بغض بهم پنجول انداخت ،محکم.گفتم چیه چرا برائت جویی می‌کنی هانی؟خودت گفتی سطحی ام .هستم.میبینی؟من اون فرشته ای میخواستی نیستم. متنفرم از آدمای فقط سفید.

  • پنجشنبه ۴ فروردين ۰۱

خنیاگر کور

در احاطه ی دود قلیان های محیط ،جثه ی کوچک اما مقتدرش در یک چارسوی یکی از تخت های بزم قهوه خانه چهارزانو و تسلیم وار بر جای میخکوب شده بود.موهای چرب ،بلند و بهم چسبیده اش روی شانه ها و صورتش شره کرده بود...هنوز خیلی جوان است حتی با تمام فرو ریختگی ها و روی هم ماندگی های پوست صورتش ...شماره ی سال و روز و ماه از کفش رفته ،حتی گذر فصل و ماه را هم تشخیص نمی‌دهد...یک سال گذشته ؟دوسال؟چرا؟...با لرزش وتر های سازش سر و پا ها از لرزش می ایستد و خیره میشود . همه خیره میشوند به آن مضراب کوچک جای گرفته روی انگشتان خراشیده اش.صورت ها صامت میشود در صوت غم هایش...چون رگ میهن پرستی اش باد کرده بود؟یا چون نمی‌خواست در شهر خودش غریب شود؟حالا با دنیا غریبه بود ...پرده ها را نمی‌دید و می‌نواخت ...چند وقت بود؟معنی زمان را گم کرده بود.گذر فصل ها را حس نمی کرد.فرو رفتگی های سیاه بالای گونه اش،چشم های به سیخ کشیده شده اش.بوی تند گوشت و چربی سوخته و جز جز آهن داغ...آواز های ضجه وار...همان ها بود؟دیروز بود؟اصلا مهم بود؟فقط می‌شنید...با تمام وجودش می‌نواخت...دنیا را ،سکوت را،حرف ها را  ...جام را خالی نمی کرد ،سرش را بالا نمی‌گرفت ،تمسخر نداشت...انگار که اصلا از این جهان نبود،که بود؟تار بود؟شب به شب می آمد قهوه خانه و تا صبح دل ساز را می‌لرزاند،شب ها می آمد...در تاریکی..وقتی که همه چیز در دیده ی همه تار میشد،شب های تار با دو چشم تار سه تارش را در پنجه میفشرد و پای بزم عاشقان خنیاگری میکرد...

  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰

سرگردان در غروری به این تاریکی

 

سخت و خشن،بی تاب و نابود ،دلتنگ و تنها ، نشسته در دمسوز سرما...خسته از آسان و سخت ها،گریان از سیل رنج ها...اشک می ریزد .اشک هایش قطره قطره دریا میشود،ماهی میشود .در دریا شنا میکند. میشود به اقیانوس برسد؟...رام و مغموم در کنجی کز کرده .افکارش مثل ماری سرزده بهم لولیده و در خود چنبره زده است،بی انعطاف،بی حرکت ،بی رحمانه و پر از درد . درست شبیه افعی ای که در آخرین لحظات زندگی از شدت درد به خود می‌پیچد و تقلا میکند...قطره های به خون آمیخته ی زهر از گوشه ی لبش به روی برامدگی سینه اش می‌ریزد ...این خون مسموم است،کثیف است.نجس است...منتظر است..خطاکار است...خائن است،دروغگو و رذل است...شکست خورده و از پا افتاده است...چند سال قبل وجدانش را کفن کرد...سال قبل دلش را...حالا هم خودش را بی کفن به گور میفرستد...

  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۰۰
اینجا میان پرده ای پریشان و عصیانگر است در میانه ی نمایش رقص موزون زندگی...


*شات از فیلم Entr'acte1924
Designed By Erfan Powered by Bayan